loading...
داستان هاي عاشقونه
سيامك بازدید : 81 سه شنبه 11 مرداد 1390 نظرات (1)
 

داستاني تقريبا بلند و جالب من پيشنهاد مي كنم حتما بخونيد!!

مزدا 323 قرمز رنگ،تا به نزديكي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز كرد.خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حركت ايستاد،اما راننده،خودرو را به عقب راند،تا جايي كه پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت.اين اولين خودرويي نبود كه روبروي دتر توقف مي كرد،اما هر يك از آن ها با بي توجهي دختر جوان،به راه خود ادامه مي دادند.

دختر جوان،مانتوي مشكي تنگي . . .

به تن كرده بود كه چند انگشتي از يك پيراهن بلندتر بود.شلواري هم كه تن دخترك بود،همچون مانتويش مشكي بود مي نمود كه آن هم كوتاه بود تا چند سانتي  پايين تر از زانو را مي پوشاند.به نظر مي آمد كه شلوار به خودي خود كوتاه نيست و انتهاي ساق آن به داخل تا شده. دختر جوان نتوانست اهميتي به مزداي قرمز رنگ ندهد.سرش را به داخل پنجره خم كرد و به راننده گفت:بفرماييد!؟

مزدا مسافري نداشت.راننده آن،پسر جوان و خوش چهره اي  بود كه عينك دودي ظريفي به چشم داشت.پسر جوان بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت:خوشحال مي شم تا جايي برسونمتون.دختر جوان گفت صادقيه مي رما!.پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تكان داد و پاسخ داد:حتما،بفرماييد بالا.

دخترك با متعجب ساختن پسر جوان،صندلي عقب را براي نشستن انتخاب كرد.چند لحظه اي از حركت خودرو نگذشته بود كه دختر جوان،در حالي كه  روسري كوچك وقرمز خود را عقب و جلو مي كشيد و موهاي سرازير شده در كنار صورتش را نظم مي داد،گفت:توي ماشينت چيزي براي  گوش كردن نيست؟

-البته

پسر جوان،سپس پخش خودرو را روشن كرد.صداي ترانه اي انگليسي زبان به گوش رسيد.از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان  لبخند ظريفش كه از ابتدا بر لب داشت گفت:كريس دبرگ هست،حالا خوشتون نمياد عوضش كنم.

دخترك با شنيدن حرف پسر جوان،خنده تمسخر آميزي سر داد.

-ها ها ها...،اين كه اريك كلاپتونه. نمي شنوي مگه،انگليسي مي خونه،اصلا كجاش شبيه كريس دبرگه؟

-اِه،من تا الان فكر مي كردم كريس دبرگه.مثل اينكه خيلي خوب اينا رو مي شناسيد ها!؟

دخترك ،قيافه اي به خو گرفت و ادامه داد:اِي كمي.

-پس كسي طرف حسابمه كه خيلي موسيقي حاليشه.من موسيقي رو خيلي دوست دارم،اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم كه حال و حوصله موسيقي كاركردن رو ازم گرفته.

دخترك لبخندي زيركانه زد و با لحني كش دار گفت:اي بابا،بسوزه پدر عاشقي.چي شده،راضي نمي شه؟

-نه بابا،من تا حالا عاشق نشدم.البته كسي رو پيدا نكردم كه عاشقش بشم،وگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد،از عاشقي هم بدم نمياد.اصل قضيه اينه كه،قبل از اينكه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم،توي خونه با بابام دعوام شد.

-آخي،سر چي؟لابد پول بهت نمي ده.

-نه،تنها چيزي كه مي ده پوله.مشكل اينجاست كه فردا دارم مي رم بروكسل،اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شركت كار داريم.

با گفتن اين جملات توسط   پسر جوان،دخترك،با اين كه سعي مي كرد به چهره اش هويدا نشود،اما كاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني كنجكاوانه پرسيد:اِه،بروكسل چي كار داري؟

-دايي ام چند سالي هست كه اونجاست.بعد از سه چهار ماه كار مداوم،مي خواستم برم اونجا يه استراحتي بكنم.

دخترك بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد:اتفاقا من هم يك هفته پيش از اسپانيا برگشتم.

-اِه؛شما هم اونجا فاميل دارين؟كدوم شهر؟

-فاميل كه نداريم،براي تفريح رفته بودم ونيز.

پسر جوان نيش خندي زد و گفت:اصلا ولش كن بابا،اسم قشنگتون چيه؟

-من دايانا هستم.اسم تو يه؟چند سالته؟چه كاره اي؟

-چه خبره؟يكي يكي بپرسيد،اين جوري آدم هول مي شه . . .اولا اين كه اسم خيلي قشنگي دارين.يكي از اون معدود اسمهايي كه من عاشقشونم.اسم خودم سهيل،25 سالمه و پيش بابام كه كارگزار بورسه كار مي كنم.خوب حالا شما.

دخترك با شنيدن اين حرف هاي سهيل،چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد.

-من هم كه گفتم،اسمم داياناست،23 سالمه و كار هم نمي كنم.

خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه.تا حالا بوتيك هاي اونجا نرفتم.با يكي از دوستام قرار گذاشتم تا بوتيك هاش رو ببينم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم.

-همين چيزايي هم كه الان پوشيديد خيلي قشنگه ها.

دايانا گره كوچك روسريش رو باز كرد باره ديگه گره كرد.سپس گفت:

-اي،بد نيست.اما ديگه يه ماهي هست كه خريدمشون.خيلي قديمي شدن.

ولش كن،اصلا از خودت بگو،گفتي موسيقي كار نكردي و دوست داري كار كني،آره؟

-چرا،تا چند سال پيش  يه مدتي پيانو كار مي كردم.

دخترك، سعي مي كرد دلبرانه سخن وري كنه.اما  ناگهان به جوشش افتاد،طوري كه منقطع صحبت مي كرد و كلمات رو دستپاچه بيان مي كرد.

-اي واي،من عاشق پيانوام.خيلي دوست دارم پيانو كار كنم،يعني يه مدتي هست كه كلاسش رو مي رم،اما هنوز خيلي بلد نيستم . . .اصلا اينجوري نمي شه،نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم.

سهيل،بي درنگ خودرو را متوقف كرد.دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت.

-دايانا خانوم،داريم مي رسيما.

-دايانا خانوم كيه؟دايانا،... ولش كن،فعلا عجله ندارم.بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم.آخه من تازه تورو پيدا كردم.تو كه مخالفتي نداري؟

-نه،من كه اومده بودم حالي عوض كنم.حالا هم كي بهتر از توكه حالم رو عوض كنه.فقط بايد عرض كنم كه الان ساعت نه ونيمه،حواست باشه كه ديرت نشه.

دخترك با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد،چهره اش رنجور شد و در حالي كه لب خود را با اظطراب مي گزيد،گفت:

-آره راست مي گي . . .پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلكه نگه دار،باهات كار دارم.

سهيل،با قبول كردن حرف هاي دايانا،حوالي ميدان كه رسيد،خودرو را متوقف كرد.روي خود را به دخترك كرد و كمرش را به در تكيه داد.

عينك دودي را از چشمانش برداشت،چهره اي نسبتا گيرا داشت.ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت كه تا گوشش را مي پوشانيد.پخش خودرو را خاموش كرد و سپس با همان لبخندي كه بر لب داشت گفت:

-بفرماييد.

ديگر كاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترك مي شد پي به هيجانش برد.

-موبايلت . . .شماره موبايلت رو بده،البته اگه ممكنه.

پسر جوان لحظه اي فكر كرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد پشت فرمان برداشت.آن را به سمت دايانا دراز كرد.

-بگير،زنگ بزن گوشي خودت كه هم شماره ي تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره ي من روي موبايل تو بيفته.فقط صبر كن روشنش كنم . . . اونقدر اعصابم خورد بود كه گوشي رو خاموش كردم.

دايانا به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل  به  به وجد آمد.اما سريع شوق خو را كتمان كرد و فقط به گفتن گوشي خوبي دار ها قناعت كرد.

-قابلت رو نداره.اتفاقا بايد عوضش كنم،خيلي يوغره.

-خوب،ممنون.فقط بگو كي مي تونيم همديگرو دوباره ببينيم.

-ببينم چي مي شه.اگه فردا برم بروكسل كه هيچ،اما گه تهران بودم يه كاريش مي كنم.اصلا بهم زنگ بزن.

-باشه . . . پس من مي رم فعلا خداحافظ.

-خوشحال شدم، . . .خداحافظ . . . زنگ يادت نره.

دختر جوان،در حالي كه احساس مسرت مي كرد،با گام هايي لرزان(از شوق)ازخودرو خارج شد.هر چند قدمي كه بر مي داشت،سرش را بر مي گرداند و مزدا را نگاه مي كرد و دستي براي سهيل تكان مي داد.

پس از دور شدن دايانا،سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري  كه دايانا متوجه نمي شد،او را تعقيب كرد.

حوالي همان ميدان بود كه دايانا روي صندلي هاي يك ايستگاه اتوبوس نشست.سهيل،گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر،خود را پنهان كرده بود و دايانا را نظاره مي كرد.دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي كه از داخل داده بود راباز كرد.شلوار ديگر كوتاه نبود.از داخل كيفي كه بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي كوتاه آن را سركرد و از زير مقنعه،تكه پارچه اي كه بر سرش بود،بيرون كشيد.ازداخل همان كيف،آينه كوچكي خارج كرد و با يك دستمال كوچك،از آرايش غليظي كه روي صورتش بود كاست.موهاي خرمايي رنگش را كه روي صورتش سرازير شده بود،داخل مقنعه كرد و با آمدن اولين اتوبوس،از محل خارج شد.سهيل در طول دويدن اين صحنه ها ،همچنان لبخند بر  لب داشت.بارفتن دايانا،سهيل به سمت مزدا حركت كرد.به خودرو كه نزديك مي شد،زنگ موبايلي كه همراهش بو به صدا در آمد.سهيل بلافاصله پاسخ داد:بله؟

صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد.

-سلام،آقا هرچي مي خوايي از تو ماشين بردار،فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده.تو رو خدا؛بگو كجاست بيام ببرم . . .

-خوب بابا،چه خبرته.تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نذاري  . . .ببينم به پليس هم زنگ زدي؟

-نه؛به جون شما نه،فقط تو رو خدا ماشين رو بده.

-جون منو قسم نخور،من كه مي دونم زنگ زدي . . . ولي عيبي نداره،آدرس رو بهت مي دم بيا . . .فقط يه چيزي،اينيارويي كه سي ديش توي ماشينت بود كي بود؟

-كي؟اون خارجيه . . .؟استينگ بود،استينگ.

-هه هه هه . . . يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم؛ونيز توي اسپانياست؟

-ونيز؟نه بابا،ونيز كه توي ايتالياست . . . آقا داري مسخرم مي كني؟آدرس رو بده ديگه . . .

-نه،داشتم جدول حل مي كردم.مزداي قرمزت،ظلع جنوبي صادقيه پارك شده.گوشيت رو ميذارم توي ماشين،ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو ميندازم توي سطل آشغالي كه كنار ماشينته.

راستي يه دايانا خانوم هم  بهت زنگ مي زنه،يه دختر خوشكل،... بروحالش رو ببر،برات مخ هم زدم، . . . خداحافظ!

سيامك بازدید : 125 دوشنبه 10 مرداد 1390 نظرات (1)

قشنگه . . .  .بخونید!

 

شب عروسيه،آخر شبه،خيلي سر و صدا هست.مي گن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض كنه هرچي منتظر شدن بر نگشته،در را هم قفل كرده.داماد سراسيمه پشت در راه ميره ،از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه.مامان باباي دختره پشت در داد مي زنند:مريم،دخترم در رو باز كن.مريم جان سالمي؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره و با هر مصيبتي شده در رو ميشكنه و ميرن تو.

مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسك زيبا كف اتاق خوابيده.لباس قشنگ عروسيش با خون يكي شده،ولي رو لباش خنده!همه مات و مبهوت دارن به اين صحنه نگاه مي كنن.كنار دست مريم يه كاغذ هست،يه كاغذي كه با خون يكي شده.باباي مريم مي ره جلو،هنوزم چيزي رو كه مي بينه باور نمي كنه،با دستايي لرزون كاغذ رو بر مي داره،بازش مي كنه و مي خونه:

سلام عزيزم.دارم برات نامه مي نويسم.آخرين نامه ي زندگيمو.كاش منو توو لباس عروسي مي ديدي.مگه نه اينكه هميشه آرزوت همين بود!؟

علي جان دارم ميرم.دارم ميرم كه بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم.مي بيني  علي  بازم تونستم باهات حرف بزنم.

ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم.ولي كاش من حرف هاي تو را مي شنيدم.دارم ميرم چون قسم خوردم،تو هم خوردي يادته!؟

گفتم يا تو يا مرگ،تو هم گفتي،يادته!؟علي تو اينجا نيستي،من تو لباس عروسم ولي تو كجايي!؟ داماد قلبم تويي،چرا كنارم نميايي!؟كاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي كنه.كاش بودي و مي ديدي مريمت داره ميره كه بهت ثابت کنه دوستت داشت.حالا كه چشمام دارن سياهي مي رند،حالا كه همه بدنم داره مي لرزه،همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره.روزي كه نگاهم تو نگاهت گره خورد،يادته!؟روزي كه دلامون لرزيد،يادته!؟روزاي خوب عاشقيمون،يادته!؟نقشه هاي آيندمون،يادته؟

علي من يادمه،يادمه چطور بزرگترهامون،همونهايي كه همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند.يادمه روزي كه بابات از خونه پرتت كرد بيرون كه اگه دوسش داري تنها برو سراغش.يادمه روزي كه بابام خوابوند زير گوشت كه ديگه حق نداري اسمشو بياري.يادته اون روز چقدر گريه كردم،تو اشكامو پاك كردي و گفتي گريه مي كني چشمات قشنگتر مي شه!ميگفتي كه من بخندم.علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه كافي قشنگ شده يا بازم گريه كنم.هنوز يادمه بابات فرستادت شهر غريب كه چشمات تو چشماي من نيفته ولي نمي دونست عشق تو،تو قلب منه نه تو چشمام.روزي كه بابام ما رو از شهر و ديار آواره كرد چون من دل به عشقي داده بودم كه دستاش خالي بود كه واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست  آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه توو دستات.دارم به قولم عمل مي كنم.هنوز م رو حرفم هستم يا تو يا مرگ.پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو رو ندارم.نمي تونم ببينم به جاي دست هاي گرم تو،دستاي يخ زده ي غريبه اي تو دستام باشه.همين جا تمومش مي كنم.واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام.واي علي كاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان!عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم.دلم برات خيلي تنگ شده.مي خوام ببينمت.دستم مي لرزه.طرح چشمات پيشه رومه.دستمو بگير.منم باهات ميام . . .

پدر مريم نامه تو دستشه،كمرش شكست،بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي كنه.سرشو برگردوند كه به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاكي تو سرش شده كه توي چهارچوب در يه قامت آشنا مي بينه.آره پدر علي بود،اونم يه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه،صورتش با اشك يكي شده بود.نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد،نگاهي كه خيلي حرفا توش بود.هر دو سكوت كردند و به هم نگاه كردند،سكوتي كه فرياد دردهاشون بود.پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم،اومده بود كه بگه:پسرش به قولش عمل كرده ولي دير رسيده بود.حالا همه چيز تمام شده بود و كتاب عشق علي و مريم بسته شده.حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشكاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت!مابقي هرچي مونده گذره زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي كه فرصتي واسه جبران پيدا نمي كنند . . .

سيامك بازدید : 101 دوشنبه 10 مرداد 1390 نظرات (0)

داستان عاشقانه  غمگين و خواندني قرار

نشسته بودم رو نيمكت پارك،كلاغ ها رو مي شمردم تا بياد.سنگ مينداختم بهشون.مي پريدند،دورتر مي نشستند.كمي بعد دوباره بر مي گشتند،جلوم رژه ميرفتند.

ساعت از وقت قرار گذشت.نيومد.

نگران،كلافه،عصبي شدم.شاخه گلي كه دستم بود سر خم كرده بود و داشت مي پژمرد.

طاقم طاق شد.از جام بلند شدم ،ناراحتيم رو خالي كردم سر كلاغ ها.

گل رو هم انداختم زمين.پاسارش كردم.گند زدم بهش.گلبرگ هاش كنده و له شد.يقه پالتوم رو دادم بالا،دستام رو كردم تو جيباش.راهم رو كشيدم و رفتم.نرسيده به در پارك صداش از پشت سر اومد.صداي تند قدم هاش  و صداي نفس نفس هاش داشت ميومد.بر نگشتم به رووش؛حتي براي دعوا،مرافعه،قهر.از در خارج شدم.خيابون رو به دو گذشتم.

هنوز داشت پشتم ميومد.صداي پاشنه چكمه هاش رو ميشنيدم.ميدوييد و صدام مي كرد.

اون طرف خيابون ايستادم جلو ماشين.هنوز پشتم بهش بود.كليد انداختم كه در رو باز كنم كه بشينم و برا هميشه برم.درو هنوز باز نكرده بودم كه صداي بوق و ترمزي شديد و فرياد ناله اي كوتاه ريخت تو گوش و جونم.

تندي برگشتم ديدمش پخش خيابون شده بود.به روو افتاده بو جلو ماشيني كه بهش زده بود.رانندش هم داشت تو سر خودش مي زد.

سرش خورده بود روو آسفالت و پكيده بود و خون راه كشيده  بود ميرفت سمت جوي كنار خيابون.

ترس خورده و هول دوييدم طرفش .بالا سرش ايستادم.

مبهوت.

گيج.

منگ.

هاج و واج نگاش كردم.

تو دست چپش بسته ي كوچكي بود.كادو پيچ.محكم چسبيده بودش.نگام رفت روو آستين مانتوش كه بالا شده،ساعتش پيدا بود.چهار و پنج دقيقه.

نگام برگشت و ساعت خودمو ديدم؛چهار و چهل و پنج دقيقه!

گيج و درب و داغون نگاه ساعت راننده ي بخت برگشته كردم.عدد چهار و پنج دقيقه رو نشون ميداد . . .

 

 

درباره ما
Profile Pic
سلام دوست عزیز اسم من سیامک هستش و چاکره همتون این وبلاگو تازه ساختم امیدوارم که بتونم با کمک شما دوستان عزیز روز به روز کامل ترش کنم آدرس اصلی وبلاگ من: www.asheghunee.blogfa.com اگه سر بزنيد خيلي خوشحال مي شمچ براتون بهترين ها رو آرزو دارم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 26
  • بازدید کلی : 558
  • کدهای اختصاصی

    ساخت كد صوتی آنلاين

    ساخت كد آهنگ ساخت كد آهنگ
    فال حافظ
    TATWEB

    دیکشنری آنلاین

    دیکشنری آنلاین

    کد نمایش آی پی

    کد نمایش آی پی